در یک شهر بازی پسرکی سیاهپوست ، به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد ؛ بادکنک فروش

برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد ؛ و بدینوسیله جمیعتی از

کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب جذب خود کرد.

سپس یک بادکنک آبی و همینطور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب

و به فاصله رها کرد. بادکنک ها سبکبال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند ...

پسرک سیاهپوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیـاه خیره شده بـود تا اینکه

پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشیـد آقـا ... اگر بادکنک

سیاه را هم رها می کردید بالا می رفت؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی

را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود بُـرید و بادکنک به طرف بالا اوج گـرفت و  پـس لحظاتی

گفت : پسرم! آن چیزی ک سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست ، بلکه چیزی ست

که در درون خود بادکنک قرار دارد ...

چیزی که باعث رشد آدمها می شود ، رنگ و ظاهر آنها نیست!

رنگ و تفاوت ها مهم نیستند ؛ مهم درون انسان هاست.



 

اولین روزهایی که در سوئد بودم یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمیداشت و به محل کار می برد. ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است. در آن زمان ۲۰۰۰کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند. ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل کارمان شویم. روز اول من چیزى نگفتم ، همین طور روز دوم و سوم تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارم گفتم :
آیا جاى پارک ثابتى داری ؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست ؟
او در جواب گفت : “چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم” بعد ادامه داد : “باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند.”



صفحه قبل 1 صفحه بعد